حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

ناباورانه

قاطی پاطی

سلام. الان حمیدرضا خوابه. یگانه مدرسست. یاسر جون ظهر نمیاد. میخوام تا 1.5 اینجا باشم.یکم از حمیدرضا بگم. خیلی فرق کرده. بلا و پر جنب و جوش. عاشق بابا. دلش ضعف می ره وقتی باباشو میبینه و چنان خنده های صدا داری میکنه که تو هم باهاش میخندی. عاشق هر چیزی که منعش کنی.هر چی ممنوعیت جدی تر ولع بیشتر. لیست اشیا ممنوعه:  1.دستمال کاغذی . که با تمام وجود دوست داره بخوره بمکه بجوه و ...   2. کف دمپایی رو فرشیای من. وقتی میبینشون با چنان سرعتی میاد سمتشون که به سختی میشه بگیریش. 3. مهر نماز. مثل این پیشیای ملوس میشینه جلوی نمازت و منتظر با خودش میگه شاید این دفعه طرف یادش بره برداره اون مهره لا مصبو ولی حیف که هر دفعه برش میداریم....
28 بهمن 1391

سالگرد مادرجون و حاج اقا

سلام. دیروز سالگرد پدربزرگ و ماذر بزرگم بود. مامان ملی اومدن خونمون و بعد از 1  2  ساعت زهره جون اینا اومدن دنبالمون و رفتیم. حمیدرضا چند وقتیه خیلی بد غذایی میکنه. یعنی میتونم بگم اصلا غذا نمیخوره. خلاصه مامانی و عمه زکیه هم اومذن و حمیدرضا که خیلی خوابش می اومد تو بغل مامانی نشسته و در حال گوش دادن به لالایی خوابش برد. حالا چی شد که اومدم بنویسم اینکه داداش ریوف امروز یک چنذ تکه از فیلمهای قدیم مادرجون اینا رو از دایی محسن عزیزم گرفته بود و منم که منتظر اومدن یاسر جون بودم گفتم اینا رو ببینم. مادرجون سالم . خندان. خیلی خانم فهمیده و صبور و با عزتی بود. اشک امانم نداد. وقتی خنده هاشو دیدم. خیلی تو این دنیای دنی سختی کشید. داغ جوون...
25 بهمن 1391

چند تا عکس از این دوران

این جا نقش حمیده رو داشتی تو خاله بازی با یگانه این جا هم نقش حمید خان تو این لحظه ها هممون تو اتاق بابا علی داشتیم بازی میکردیم و کلی هم عکس دسته جمعی با همه ی نوه ها گرفتیم که حیف نمیشه بذارم اینم کلی برش دادم . از رابطه ی عشقولانه ی این دو فرشته هر چی بگم کم گفتم. دور از چشم کوروش داشتی کیف میکردی یک هفته قبل از این که مریض بشی هلوی من. حمام رفته اماده ی رفتن به خونه ی مامانی . روز اول روضه هاشون . حدودا اخرای دی این جا شباهت زیادی به بچه گی های خاله زهره داری. زهره برو خوش باش و اینم حال و روزت از دست اون ویروسای کصافطیو این جا دوران نقاهتتون بوده. یه کم رو به راه شدین به لطف...
24 بهمن 1391

حمیذرضا در پاندا

اول  دوم بهمن بود که یه شب گفتیم بریم شهر بازی. همون شب خونه عمو سلمان هم قرار بود بریم. اخه مامانی اینا اونجا بودن. برا همین تصمیم گرفتیم بریم کلوپ کوچولو پاندا که تو مسیر بود. بیشتر به خاطر یگانه جونم که همیشه خیلی دختر خوبیه و دوست ذاشتم بهش خوش بگذره. حمیذرضا رو هم یه کم بازیش دادیم. اخه خودش هنوز نمیتونست  و حتی علاقه ای هم نشون نمی داد. این همه گریه فقط به این دلیل که توپ رو نذاشتم بخوری ...
24 بهمن 1391

بدون عنوان

اینجا من پام پیچ خورده بود . تو و مامان ملی و بابا علی خونه بودین . منو بابا رفتیم بیمارستان.     اینجا داشتیم میرفتیم خونه مامان ملی. 8 ماهه   ...
24 بهمن 1391

ای واییییییییییییییییییییییییی

 2  3  صفحه با په هیجانی تایپ کردم . تمام احساسات و خاطرات اومده بود تو ذهنم نوشتم شکلک گذاشتم ذوق کردم ولی اخ ارسال نشد . فکر نکنم دیگه بتونم به اون خوبی بنویسم. یذ جور حالم گرفته شد . اه
16 بهمن 1391

سلامی دوباره در استانه ی شروع 10 ماهگی

سلام به همه ی دوستان عزیزم مخصوصا گلناز جونی. الان ساعت 1.5 نصف شبه. بعد از حدود 2 ماه قسمت شد بیام و بنویسم. نمیدونم این اینترنت ما چه مشکلی داره که 100 روز قطعه یه روز وصل. اون یه روزی هم که وصله مگه این بچه ی بلای اتیش پاره میذاره دست به لب تاب بزنیم. تعجب نکنین . حمیذرضا رو میگم. همون حمید رضای مظلوم و اروم که حالا دست صد تا کوروشو از پشت بسته . تو این 2 ماه اتفاقات و تغییرات زیادی تو زندگیمون رخ داده. حالا هر چی یادم بیاد رو مینویسم. راستی فاطمه . فایزه ی عزیز سلام. سخت ترینش اولین مریضی حمیدرضا بود. سرمای سختی خورد. از این ویروس عجیب غریبا و این اغاز تغییرات رفتاری پسرم بود. حالش خیلی بد بود و یگانه جونم هم همزمان مریض شده بود. د...
16 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد